آن قدر گرم است بازار مکافات عمل گر به دقت بنگری ، هر روز روز محشر است.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن قََدََر گرم است بازار مکافات عمل گر به دقت بنگری ،هر روز روز محشر است.
دوستی تعریف میکرد :(حالا از منبع معتبر خوانده یا شنیده نمی دانم ) یک روز حضرت موسی برای مناجات به طور رفته بود ،به خدا گفت ،خدایا یک سر از اسرارت را به من نشان بده ؛خدا فرمود: موسی برو کنار فلان چشمه بنشین و ببین چه می بینی ؛ رفت ونشست ودید سواری آمد ؛پیاده شد ویک آبی به سر وصورتش زد ؛یک کیسه پول داشت ؛یادش رفت ببرد ؛کیسه پول را گذاشت آنجا وسوار شد ورفت ؛یک پسر بچه حدودا 10 ساله آمد ودید کیسه پول آنجاست برداشت ورفت ،حضرت موسی دارد تماشا می کند ؛ در آن طرف سواره یک دفعه یادش آمد که ای وای ؛من یک کیسه پول داشتم یادم رفت بیاورم ، برگشت دید که پیر مرد نابینا آنجاست ، پسره رفته بود ، سواره گفت :پیر مرد کیسه پول مرا ندیدی ؟گفت نه و اظهار بی اطلایی کرد و گفت من نابینا هستم ومال تو را ندیدم وبرنداشتم ؛سواره گفت تو برداشتی ؛من همین الان رد شدم اینجا کس دیگری نبود و… آنگاه با شمشیر زد وپیر مرد راکشت ؛حضرت موسی گفت : خدایا این پیر مرد بی گناه کشته شد وکیسه را پسر بچه برد ، قصه چیست؟خطاب رسید که ای موسی ؛ این سوار که پولهایش را جا گذاشت یک موقعی پدرآن پسر بچه برای اوکار کرده بود وهمان مقدار پول پدر این بچه را سوار خورده بود ؛حالا این پول نصیب بچه اش شد و آن پیر مرد هم که دیدی کشته شد ؛زمانی پدر این سوار را کشته بود و خود سوار نمیدانست که قاتل پدرش می باشد ؛به هوای اینکه پولش را برداشته اورا کشت.
التماس دعا